در این بیابان سرد
من تنها ، خواهم ماند
و او که تنها ، می توانست در کنارم باشد
مانند سراب دور تر و دور تر خواهد شد
ای کاش ، عقاب ، چشمانم را
از جایش می برد
در این بیابان سرد
من تنها ، خواهم ماند
و او که تنها ، می توانست در کنارم باشد
مانند سراب دور تر و دور تر خواهد شد
ای کاش ، عقاب ، چشمانم را
از جایش می برد
امروز قلم نوشتن را رهانده ام بر کاغذی که تا حال و زمان هست مرا یاری بوده و گوشی داشته تا بشنود آنچه گفته ام و در آینده خواهم گفتم. قلبش بسیار سفید است ، آلودگی ها را به کنار رهانده ، دلش بسیار عمیق است ، هر آنچه در درونش ریخته ام تحمل کرده است
می نویسم :
نمی دانم چرا امروز مثل روز های دیگر نیست
بچه ها را اشکیست در فراغ مادر
مرد ها را سر در گرمی های روزگار پیچانده در تن
زن ها هم مشکلات خود ، خرید کردن و بهترین شدن ( البته نه همه )
و مرا درد فراق یار کی خواهد بازگشت ؟!
آن کس می داند که رسم یار را خوانده است.
ای کاش کسی مرا ندایی می داد
منتظر و چشم به راه
گاهی از چشمانم آنقدر باران می بارد
که لبانم ، رودی می شود برای بلعیدن باران چشانم
این باران ، بارانیست در نبود تو
در نبود تو در کنارم
آنقدر بارانیست