یار ( آشنا و ناآشنا )
امروز قلم نوشتن را رهانده ام بر کاغذی که تا حال و زمان هست مرا یاری بوده و گوشی داشته تا بشنود آنچه گفته ام و در آینده خواهم گفتم. قلبش بسیار سفید است ، آلودگی ها را به کنار رهانده ، دلش بسیار عمیق است ، هر آنچه در درونش ریخته ام تحمل کرده است
می نویسم :
نمی دانم چرا امروز مثل روز های دیگر نیست
بچه ها را اشکیست در فراغ مادر
مرد ها را سر در گرمی های روزگار پیچانده در تن
زن ها هم مشکلات خود ، خرید کردن و بهترین شدن ( البته نه همه )
و مرا درد فراق یار کی خواهد بازگشت ؟!
آن کس می داند که رسم یار را خوانده است.
ای کاش کسی مرا ندایی می داد
منتظر و چشم به راه
شاید با خود کسی خبری آورد
یعنی امروز خواهد آمد
یا فردا
آنقدر منتظر مانده ام که دیگر چشمانم یعقوبی شده است
گریان از فراق یوسفی هجران کرده
یاد نیما بخیر : تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و ای یار کجایی ؟!
و مرا چرا درد فراق یار ؟!
آن هایی که در گوشه و کنار خرده نانی خواهند ؟!
آن هایی که در گوشه و کنار تک لباسی خوهند ؟!
در این هوا ( که بس ناجوان مردانه سرد است )
می توان برای خود یاری قرارشان دهم
تکه نانی برم
یا تک لباسی پوشانمشان
می توان این ها را یار گرفت ، حتی بهتر از یار
و ای وجود نا جوان مردانه کجایی که چشمانت آن ها را نمی بیند
فقط به فکر خودت هستی ، سیر کردندت ، گرم کردنت ، شاد بودنت
از خود دستی بکشی
بر آن ها دوستی ساز
و مرا بهتر جز چنین کار نیست
باید بروم
نقطه ای را جای می گذارم
تا آن برایتان بنویسد
درست است نقطه است
ولی ........
(نقطه سر خط)